سیلام سیلام سیلام! چیطورین؟ جانه من میبینین من دیگه ترکوندم از آپ! برو بچ! این آپ الان که دارم مینویسمش فک میکنم یه ذره طولانی شه! پس اگه حوصله ی پست طولانی ندارین از خیرش بگذرین... ولی اگه خوندین! کامل بخونین! خب بریم سر اصل ماجرا! هه هه هه
قسمت اول : بقیه ی مسافران
موقعه رفتن کله صبحه سگ خون ( 4 صبح ) پا شدم برم سمنان... زنگ زدم و اوکی کردم و رفتم! از اونجایی که مثل همیشه کمی تا قسمتی تنبلیم اومد برم راه آهن به توصیه دوستان ، آشنایان و بعضی دیگر از اقوام و فامیل های وابسته تصمیم گرفتم که با سمند برم! ( ضمنا مراسم زنانه همزمان در مسجد آنجا برگزار میشود... چیه؟ مسجد آنجا دیگه! اوناهاش! خب حالا آدرس دقیق بهت میدم! شهید نشی پشت کامی ) بله دیگه سوار شدیم! خب زمان سوار شدن یه اسکن کردم بقیه مسافرا رو و یه سری اطلاعات بدست آوردم! مثل شهر و اسم و آدرس و تلفن و نام پدر و شماره شناسنامه! راننده که شاهرودی بود اسمشم محمدرضا بود شمارشم 0912573 آره دیگه همین بود! ( بقیش؟ با بقیش چیکا داری؟! ) کنارش یه خانومی نشته بود که دیگه از سقف برو بالا و به خاطر مسائل اجتماعی اقتصادی سیاسی علمی فرهنگی و به خاطر حمایت از یونیسف و یونس کو و یونس کجاست و همچنین اخلاقیات و احترام به خوانندگان زیر 18 سال وبلاگ ( هه هه هه ) از نوشتن مشخصات کامل معذوریم! فقط در همین حد بدونید که وای وای وای! آخ آخ آخ! دوره آخر زمون شده! خلاصهههههههه مسافرای عقب رو بگم! سمت راستم رشتی بود!!!! مهندس علی فخارزاده که ساله 80 به جمع مهندسین نظام مهندسی اضافه شده بود! متولد سال 1351 رشت! یکی از خصوصیات بارز ایشون علاقه ی شدید به خواب اونم در فضای زیاد بود! ماشاالله وقتی خودش رو ول میکرد فیل هم بغل دستش بود له میشد! از علایق دیگه ی ایشون میشه به تعویض سیمکارت دائمی و ایرانسل هر 2 دقیقه 3بار اشاره کرد! البته در زمان هوشیاری و بیداری ( منبع اطلاعات : کارت نظام مهندسیه ایشون ) سمت چپیم معتاد بود! خب ایشونم به دلیل راز هستی و پیچیدگی های خلقت هنوز در هاله ای از ابهام قرار دارن! ولی یک مشخصه ایشون این بود که هر 10 دقیقه که رادیو ساعت رو اعلام میکرد ایشونم ساعت مچی شون رو با رادیو تنظیم میکردن! اینم بگم که ساعت مچیشونم گویا در مراسم بزم و شادمانی شرکت داشتن و توی همین فاصله 10 دقیقه که رادیو ساعت رو اعلام میکرد 15 دقیقه ای به جلو یا عقب میرفت! یک راز مکشوفی!! دیگه هم از ایشون این بود که گویا در تمام طول سفر به فکر این بودن که یه ژلژله بیاد این خاکشتر شیگال بیفته! ( با ادبیات درد خانمانسوز )... بله حالا تیمه امنیتی من هنوز مطالعات گستردشون رو قطع نکردن و به محض اطلاع بیشتر شما رو هم در جریان میذاریم!
قسمت دوم : تخفیف
در تمام مدت سفر با استفاده از شگردهای مخصوصی که در اونها تبهر خاصی دارم به فکر تخفیف بودم! که البته موفق هم شدم! با این وسوسه و پیشنهاد که آقای راننده شمارت رو بده برگشتنم با خودت بیام و تریپ رفاقت و صمیمیت از 4500 تومن 3000 تومنش رو دادم! خب خدا بده برکت! مشتری میشیم! توی راه هم یه جا که واساد تخمه بگیره بهش گفتم محمدرضا جان قربون دستت این کناریه من خوابه نمیتونم برم بیرون! بی زحمت یه آب معدنی بگیر واسم! وقتی داشت میرفت بهش گفتم اگه پلار داشت پلار بگیر! راننده --- < منم ----> دیگه دیدم داری زحمت رو میکشی دیگه!
قسمت سوم : میرسییییییییم
میرسیم میدون مشاهیر پیاده میشیم! ولی اون خانومه پیاده نمیشه! راننده و خانومه و ماشین در خیابانهای بی انتهای سمنان نقطه میشوند و همگان انگشت تعجب بر دهان میگیرند! که چه شد؟ اسم میدون مشاهیر رو حفظ میکنیم که بعد از اتمام امور به همینجا برگردیم!!!!
قسمت چهارم : داغان بازی
مدارک و اسناد تحویل گردید! و کارهای اداری تمام! به مشاهیر برمیگردیم!
قسمت پنجم : تماس میگیرییییییییییییییم!
تماس میگیریم! بیییییییییییییییییب ( به خاطره بعضی از شرایط سانسور شد )
قسمت ششم : میبینیییییییییم!
این قسمت به علت اینکه خودمم ازش چیزی نفهمیدم بازگو نمیشه! در تمام مدت مرحله شش بنده مانند چوبی خشک و بدون کلام بودم و مغز اینجانب در یک عملیات انتحاری به مدت دقایقی از کار افتاد و تمام وظایفش رو به قلب اینجانب واگذار کرد! که در این مدت احساس کندگی و جراحات سطحی عمقی کناری و بقیه جراحات در قلب را داشتیم و شاهد بودیم!
قسمت هفتم : برگردییییییییییم؟
از اونجا که همچنان توی هپروت بودم نفهمیدم چجوری رسیدم راه آهن! واقعا چگونه؟ و چطور؟ بلیط گرفتم و رفتم طرف اونجا! ( اونجا دیگه! بابا اسمش جنبه ی منکراتی داره! باشه بابا سرویس و اینا ) آقایی که شما باشین! خانومی که شما باشین! رفتیم اونجا کلی از عمرمون رو اونجا تلف کردیم! اصلا مثل یه ثانیه گذشت! تا رفتم به خودم بجنبم و یکمم خودم رو نگاه کنم و یکمم فکر کنم صدای بوق قطار اومد و بلههههه جا ماندیم!
قسمت هشتم : به حالت طبیعی برمیگردیم
زمان برگشت ( با شخصی اومدم ) داشتیم سگ لرز میزدیم و راننده هم نه انگااااااااار! با کلی سرعت لایی میکشید! ( و البته من از لایی کشیدناش و سرعتش کلی حال کردم ) هی گفتیم آقا یخ زدیم! آقا سقط شدیم! آقا تلف شدیم! گوشش بدهکار نبود که نبود! یه آن قاط زدم گفتم وقتی بخاریت خرابه چرا مسافر سوار میکنی؟ هن؟ آقایی که باز شما باشین و خانومی که بغل دستیتون باشه یه آن زد رو ترمز گفت میخواستی سوار نشی! برو پایین! ( هم داد زد هم لحنش بد بود! ) ( وسط بیابون پیاده میشدم یعنی؟ ) منم گفتم باشه! حالا یه چی گفتم شما بفرمایین ( تو دلم گفتم من میدونم با تو ) آقا رسیدیم پلیس راه تا آقا پلیسه رو دیدم توی حرکت در رو باز کردم و داااااااااد کمک کمک! راننده گفت چیکا میکنی؟ گفتم بخاری نداری؟ هن؟ حالتو میگیرم! آقا الگانس اومد چراغ داد این واساد! آقا پلیسه اومد گفت چی شده؟ منم زدم به در کولی گری! آقا این ما رو میخواست بکشه! آقا 150 تا میومد! از سمت راست سبقت میگرفت! هرچی هم گفتیم یواش برو گوشش بدهکار نبود! مگه ما جونمون رو از سر راه آوردیم؟! راننده گفت دروغ میگه مسئله بخاری بود! منم گفتم بخاری چیه؟ گفتم از بقیه مسافرا بپرسین جناب! مسافرا هم یه صدا گفتن آرهههههه داشت ما رو میکشت! هه هه هه آقا پلیسه شمارش رو داد به من و به راننده گفت مسافرات رو میرسونی برمیگردی اینجا! وای به حالت اگه تند بری و تو راه چیزی بگی که این آقا وقتی که به من زنگ میزنه از دستت شاکی باشه! هیچی دیگه گواهینامش رو گرفت و راننده هم ما رو رسوند و تا اینجا هم یه کلمه حرف نزد! هه هه هه تا اون باشه پر رو بازی در نیاره! منه مظلوم و ساده و آروم و گوشه گیر رو میخواست اذیت کنه!
قسمت نهم :
چیه خوش گذشته؟ تموم شد! در مجموع حال داد! راستی یه تابلو به دیوار اتاقم زدم! خیلی خوشگله و خیلی مهم! البته با دوربین گوشی ازش عکس گرفتم بد شده عکسش ولی خودش خیلی قشنگه! عکس اونم میذارم اینجا! فردا میخوام برم براش قاب بسازن! خب دیگه ما رفتیم!
بعدا نوشت ۱ : وبلاگ قبلیم که حذف شده بود رو مهندسین بلاگاسکای بهم برش گردوندن! انشاالله به زودی بر میگردم همونجا! خبر میدم!
بعدا نوشت ۲ : دل تمامیه بلاگفاییها آب! مدیر بلاگاسکای صبح بهم اساماس داد که وبت رو برگردوندیم! حالا وقتی من میگم بلاگاسکای بهترین جاست شما بگین چرا!
فعلا