..:: قصر سلطان پنگوئن ::..

به زودی فکر خواهد کرد...

..:: قصر سلطان پنگوئن ::..

به زودی فکر خواهد کرد...

دو قسمتی! خداحافظ!

خوندن قسمت دومه این پست رو پیشنهاد نمیکنم!  بهتره بیاید اون وبلاگم ( وبلاگ اصلیم ) 

  قسمت اول 

از این به بعد من بر میگردم وبلاگ اصلیم که چند سال توش بودم!  خدا رو چه دیدی!  یه وقت دیدی چند سال دیگه هم توش موندم یه وقتم دیدی نموندم!  ولی مطمئنم تا وقتی وبلاگ بنویسم توی بلاگ‌اسکای میمونم... اینم آدرس وب قبلیم 

WwW.SilentSong.BlogSky.CoM

ممنون میشم اگه یه بار دیگه آدرسم رو ویرایش کنید و به حالت قبل برش گردونین...  مرسی... از این به بعد اونجا بیاین پیشم..    

قسمت دوم : دیوونه! ( نخونین )

دیوونه نشسته و داره فکر میکنه! به یه نقطه از دیوار داره نگا میکنه! به نظرش اون نقطه قشنگترین نقطه ی دیواره! ولی دیوار که دیواره! خب شاید این دیوار دیوار نیست! شایدم هست! دیوونست دیگه! میخواد بره بیرون! چقدر سرده! باید یه لباس گرم انتخاب کنه! آره آره همون تیشرت آبیه! همون که از همه لباساش آستینش کوتاه تره! هم نازکه هم آستین کوتاه! خودشه! لباس گرمیه! همون رو میپوشه و میره بیرون! تو راه داره فکر میکنه که توی این هوای سرد چرا مردم این همه لباس پوشیدن؟ سردشون نمیشه؟ میگه من لباس به این گرمی پوشیدم ولی بازم سردمه! اونوقت اینا لباس تابستونی پوشیدن! چرا؟ سردشون نمیشه؟ خب شاید دیوونه ان! توی راه یه آقاهه رو میبینه که دست بچش تو دستشه! پس چرا به گریش توجه نمیکنه؟ چرا هرچی بچه گریه میکنه که پفک میخوام براش نمیخره؟ ( کاش منم یه پفک داشتم ) چرا میگه بعدا؟ دیوونست؟ یا باباش بهش پول نداده!!!! که برای بچش بتونه پفک بخره! چند نفر یه گوشه واسادن و دارن میخندن! دیوونه به اونا میخنده و زیر لب میگه چه دیوونه هایی فک کنم دارن به بدبختی هاشون و دیوونگیشون میخندن! ( شاید اونام دارن به دیوونه ی ما میخندن! ) ادامه میده راهش رو! دوتا آدمه لطیف رو میبینه! پیش خودش میگه چرا اون دختره سرخ شده؟ پسره چرا نیشش تا بناگوشش بازه؟ چرا اینا این شکلی ان؟ نکنه اینام دیوونه ان! میگه اینجا جای من نیست! اینجا جای دیوونه هاست! بازم راه میفته! یه خانوم کنار پیاده رو میبینه! افتاده یه گوشه و هرکی رد میشه یه سکه براش میندازه! دیوونه فک میکنه چه بازیه جالبی! از قایم باشک هم قشنگ تره! ولی چرا خانومه تکون نمیخوره؟ چرا اینقدر خودش رو خاکی کرده؟ شاید دیوونه ها این بلا رو سرش آوردن! داره به آخر خیابون نزدیک میشه! یه پسر کوچولوی خیلی کوچیک!!!! یه ترازو دستشه و داره گریه میکنه! دیوونه ی ما ازش میپرسه چرا گریه میکنی؟ میگه اگه پول نبرم امشب بابام کتکم میزنه... دیوونه میگه : مگه بابات دیوونست؟ بچه دستاش رو بلند میکنه و با گریه میگه وقتی شب شام نداشته باشی تو هم دیوونه میشی! ( دیوونه فکر میکنه ولی چیزی از حرفای بچه سر در نمیاره ) دست میکنه تو جیبش و میگه با این پول امشب کتک نمیخوری! پسر خوشحال میشه و میره! دیوونه ادامه میده! ولی تا آخر خیابون... تا آخر شهر هرکی رو میبینه دیوونست!

دیوونه ی ما از این همه دیوونه و دیوونه بازی خسته شده و در گوش خدا یه چیزی میگه!

صبح مثل همیشه دیوونه رو خواستن از خواب بیدار کنن! ولی دیوونه بیدار نشد! گویا در گوش خدا گفته بود

خدایا منو از بین این همه دیوونه ببر پیش عاقلا 

نمیگم جات خالی دوست من! چون اینجا! توی این همه دروغ و نفرت! توی این همه دو دوزه بازی و کلک! توی این دوره و زمونه که دوست داشتن و دوست داشته شدن فقط حرفه! اینجا که حرف دل آدما معلوم نیست! اینجا که سهراب فریاد میزنه کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود... آره کاشکی دلشان شیدا بود... اینقدر که هر روز فریاد میزد اومدی سراغ من نرم و آهسته بیا که مبادا ترکی برداره چینیه تنهایی من...

حالا دانه های دل مردم زیر خروارها دروغ پنهانه و اصلا کسی نمیاد که خطری برای چینیه تنهایی داشته باشه!

جات خیلی خوبه دوست من! حداقل تو پیش دیوونه ها نیستی!